فنرهای قد ونیم قد توی یک جعبه ابزارِ دربسته زندانی بودند ویک شاه فنر گنده واخمو وسیبیلو نگهبان آنها بود.
فنرها هر روز دور هم مینشستند وکلاغ پر بازی میکردند.
یک روز در جعبهی ابزار باز مانده بود. فنرها هم که از این زندان و بداخلاقیهای شاه فنر خسته شده بودند تصمیم گرفتند از جعبه ابزارفرار کنند وبیرون بپرند. اما چه طوری؟
هرکسی فکری کرد.
پُرپیچ، پیچ وتابی به هیکل قلمیاش داد و گفت:
- یکی یکی می پریم بالا.
کم پیچ، خودش را بیشتر جمع کرد و گفت:
- من که فقط سه پیچ دارم.چه جوری بالا بپرم؟؟