جهانگرد، بادکنک شاد و قلمبهای بود که همیشه در حال سفر بود. او صبح که از خواب بیدار میشد خمیازهی کشداری میکشید و دوسه باربالا وپایین میپرید. بعد سبیلهای جاروییاش را مرتب میکرد و برای صبحانه، قلپ قلپ هوا میخورد. وقتی هم که حسابی شارژ میشد سوار ماشین باد میشد و از این کوه به آن کوه، ازاین درخت به آن درخت، ازاین گل به آن گل سر میزد. وقتی هم خسته میشد با دقت همه جا را نگاه میکرد. یک جای نرم گیر میآورد تا با خیال راحت ولو شود روی زمین وچندتانفس عمیق می کشید تا خستگی اش در برود. جهانگرد حواسش بود که میخی،سیخی،چوب نوک تیزی روی زمین نباشد که آسیب نبیند.