نرمی ونرمک دوتا کرم کوچولو بودند که کنار روخانه زیر تخته سنگ بزرگی زندگی میکردند.
آنهااز صبح تاشب توی خاک وول میخوردند وبرای خودشان راههای تازه ای باز میکردند و تخته سنگها را قلقلک میدادند وخاک بازی میکردند.
نرمی ونرمک همیشه کارشان این بود که باهم مسابقه میدادند، به هم گره میخوردند و باز میشدند وریزریز میخندیدند؛ بعد، خسته که میشدند با لالایی سنگ مهربان میخوابیدند.
یک روزقشنگ وآفتابی در حالیکه کرمها با خاکهای نرم سرگرم بازی بودند ناگهان سرشان به یک چیز سفت وقلمبه خورد و درد گرفت. نرمی دور نرمک پیچید و گفت: اآاخ سرررم!