قسمت شرقی نیویورک، محلهی پر دردسری بود.
ساختمانهای کهنه و زمینهای پر از زباله در همه جا دیده میشد.
هنگام بارش برف، شهرِ شکسته نمناک و سرد به نظر میرسید.
میون این فضای گرفته و کدر، برای مردمِ همه جای دنیا، گربهای تبدیل به یک قهرمان شد.
دقیقاً قبل از طلوع خورشید، گربهی مادری، با 5 تا بچه هاش توی یک گاراژ متروکه اطراق کرده بودن.
ناگهان صدای آتش گرفتنِ چیزی، فضا رو پُر کرد.
شعلههای خشمگینی ظاهر شدن. بوی تند و زنندهای هوا رو پر کرد.
گربه بالای سر بچههاش کز کرد و به آرامی از ته گلوش غُر زد…