خاله مروارید خونه نداشت و هرجا که میتونست میخوابید.
بعضی وقتها خونهی دوستاش و بعضی وقتها هم توی مسافرخونه.
تابستون ها، روی صندلیهای سطح شهر میخوابید.
یک روز خواهرش، مادرِ دن و مارتا، بهشون گفت: “اینجوری نمیشه، خاله مروارید باید بیاد و با ما زندگی کنه”
بچهها تا به حال خاله مروارید رو ندیده بودن…