یک روز مامانم بهم گفت که قرارِ یک داداشِ کوچولو داشته باشم.
اما برادر مظلومم باید یک مدت توی شکم مامانم میموند.
گفتم داداشِ مظلومم چون مامانم بعضی وقتها کارهای عجیب و غریب انجام میداد.
مثلاً یکبار توی اتوبوس شروع به بلند حرف زدن کرد و همهی مسافرها به ما خیره شدن.
من هم مجبور بودم جلوی مامانم و داداشم که توی شکمش بود بایستم تا آبرومون جلوی غریبهها نره.
مامانم میگه بچ ی توی شکمش دوست داره صدای حرف زدن ما رو بشنوه.
حتی من هم وقتی توی شکمش بودم عاشق این بودم که صداهای بیرون رو بشنوم.
از اون موضوع عجیبتر این بود که مامانم همیشه درحال کدو خوردنه،از سوپ گرفته تا کیک و پیراشکیِ کدو.
شاید این کار رو میکرد تا موهای داداشم مثل پوست کدو نارنجی بشه.
به نظرم این عالی بود، چون کسایی که موهاشون اون رنگیه روی صورتشون کک و مک دارن و من عاشق صورتِ پر از کک و مکم.