همهچیز از یک تلفن شروع شد، ندید و نشناخت، با صدایی گرم و صمیمی. با وجودی که بیشتر از یکی دو نسخه از دهکدهی پُرملال نداشتم، به او قول دادم که برایش میفرستم. حتی یکی دو کتاب تازه منتشرشدهام را هم ضمیمه کردم و جرقهی دوستی زده شد. من با انسانی مهربان آشنا شدم که لهجهای همانند ما شیرازیها داشت و در تهلهجهاش مانند بعضی از لهجهها حالت طلبکارانه و تهاجمی دیده نمیشد. نکتهای که مرا بیشتر تشویق میکرد تا دهکده را برایش بفرستم این بود که میگفت زادهی ساردوئیهی کرمان است. قلاطوئیه، روستای محل خدمتم، در همین منطقهی ساردوئیه بود که سال چهل و دو تا چهل و چهار آنجا سپاهی دانش بودم. خاطرات آرام و شاید غمناکی از آنجا دارم که در بیشتر داستانهایم آوردهام.