کوکوهشتپا خیلی دوست داشت بند کفشهایش را خودش ببندد. اما واقعا کار سختی بود. هر چقدر هم به انگشت مامانی موقع بستن بند نگاه میکرد، نمیفهمید چه کار باید بکند.
یک روز کوکوهشتپا از داخل یک مجلهی دریایی قدیمی عکس کفشهای بندی را پیدا کرد. یک لنگه از کفشهایش را برداشت و رفت توی حیاطشان. بعد هم کنار باغچه نشست و از روی عکس هی تمرین کرد.
در همین موقع دلقک ماهی شناکنان از روی حیاطشان گذشت. وقتی کفش و بندش را دید غشغش خندید و کوکوهشتپا را مسخره کرد و گفت، هی ببینم اینها ماکارونی هستن یا اسپاگتی؟