نزدیک عید بود. لیلا داشت لباسهایش را توی چمدان میگذاشت که عمهجان تلفن زد. لیلا از حرفهای مامان با عمه جان فهمید که دختر عمه حوری قرار است تعطیلات عید به خانهی آن ها بیاید، برای همین اخمهایش رفت توی هم و بی خیالِ چمدانش شد. وقتی تلفن مامان تمام شد، لیلا با لب و لوچه ی آویزان گفت: چرا به عمه جان نگفتی که بلیط هم خریدیم؟ مامان گفت: چون عمه جان قرار است در بیمارستان بستری شود و شوهر عمه هم از او مراقبت کند. حوری که نمیتواند در خانه تنها بماند. اگر خودت جای حوری بودی چه کار میکردی؟ لیلا بدون این که جوابی بدهد چمدانش را برداشت و رفت توی اتاقش تا با عروسکش درد دل کند.