یک روز خیلی سرد، پیرمرد در صندوق را باز کرد. او کلاه بافتنیاش را تا روی ابروهایش کشیده بود و با عینک ته استکانیاش داشت به اسکناس های نو نگاه میکرد. بعد لبخندی زد و زیر لب گفت: بالاخره وقتش شد بچهها! بیاین بیرون!
بعد همهی آنها را برداشت و اسکناس هزار تومانی را بالاتر از همه گذاشت و گفت: ببینم تو قسمت کدام بچهی خوش شانسی میشوی؟