آن روز صبح زود، پشهی کوچولو، وِزوِزی، که تازه از خواب بیدار شده بود، داشت بالهایش را باز و بسته میکرد، که یک هو باد پنکه محکم فوتش کرد و شوتش کرد طرف آشپزخانه. وِزوِزی به هوا رفت و افتاد توی یک فنجان. ته فنجان کمی قهوه داشت، با این که تا حالا هیچ پشه ی عاقلی قهوه نخورده است اما او دو قلپ قهوه نوشید و سر حال شد و پرواز کرد. همین طوری که داشت از زیر شیرظرفشویی رد میشد ناگهان یک قطره آب روی بالش چکید. وِزوِزی که بالش خیس شده بود، پشتک وارو زد و چرخید و چرخید، و با کله افتاد توی یک بشقاب چرب و چیلی.