یک دانهی خرما قل خورد و قل خورد و افتادگوشه ای از باغ. یک روز، دو روز، سه روز تنهای تنها ماند و از بیکاری و تنهایی حوصلهاش سر رفت. تا این که یک روز بادی آمد و یک دانهی کوچولوی سیب را از ته باغ با خودش آورد. دانهی سیب قل قل کنان آمد و تقی به دانه ی خرما خورد، بعد هم خجالت کشید و گفت: معذرت میخوام. دانهی خرما لبخندی زد و گفت: «خواهش میکنم دوست کوچولوی من! چه خوب شد که اومدی، من این جا تنهای تنها بودم».