پینگی مدرسه را دوست نداشت. هر روز باید صبح زود بیدار میشد و تا تپهی یخی پیاده میرفت. در مدرسه هم باید در آب سرد شنا میکرد و پرش از روی یخهای قطبی و شکارکردن ماهی را یاد میگرفت. ولی او از شنا بدش میآمد، دوست نداشت دست و بالش خیس بشوند. شبها قبل از خواب گریهاش میگرفت و از مادرش میخواست که فردا به مدرسه نرود.