گلرنگ پیراهنش را شُست و آن را روی طناب انداخت تا خورشید، آن را خشک کند. هوا کمی سرد شده بود. گلرنگ به اتاق برگشت تا سرما نخورد. باد، ابرهای کوچک و بزرگ را با خودش به آسمان آورد و روی خورشید را پوشاند. آسمان، ابری شد. قاصدکهای زیادی با خوشحالی در هوا میچرخیدند و با هم بازی میکردند. قاصدکی از راه رسید، بهطرف پیراهن قِل خورد و روی آن نشست. قاصدک، خیلی خسته به نظر می رسید. به آرامی چیزی به پیراهن گفت. پیراهن، آستینهایش را به هم زد و باصدای بلند فریاد زد:
آهای...باد...باد مهربان...کجایی؟