در یک شهر قشنگ، خانهای بود تمیز و مرتب، با در و دیوارهای رنگارنگ.
این خانه چند اتاق داشت که صاحب یکی از اتاقهای آن یک بچه بود.
توی اتاق بچهی این خونه، یک کاغذ مچاله افتاده بود که مدتها گوشه اتاق تنها نشسته بود و هیچ راهی برای رفتن از اونجا نداشت.