نمیدانستم چه کار کنم؟ ناگهان صدای نکرهای سرجایم میخکوبم کرد که میگفت:سرورم، در خدمتگزاری حاضرم.
با دستپاچگی پشت سرم را نگاه کردم و ناگهان غول بزرگ و بلند قدی را دیدم که دست به سینه کنار دیوار روبه رویم ایستاده بود و لباسهایش هیچ شباهتی به لباسهای غولهایی که در کارتونها دیده و یا از قصهها شنیده بودم، نداشت.