خانوادهی گوسفندها در حال مرتب کردن خونه بودن تا برای شام حاضر بشن.
بابا گوسفنده، غذا رو آماده میکرد، مامان گوسفنده میز رو میچید، هانا کوچولو ظرفها رو تمیز میکرد و برادرش نوآه هم پلهها رو جارو میکرد.
کمی بعد، مامان گوسفنده با خوشحالی اعلام کرد: “خوب به نظر میرسه همه چیز حاضر و آمادهاس. امشب خودمون چهارتا کنار هم شام میخوریم.”
همین که مامان این حرف رو زد، زنگ دَر به صدا دراومد.
بابا در رو باز کرد و مامان بزرگ گوسفنده با عجله وارد خونه شد.
اون همراه خودش کلی شیرینی و آبمیوه آورد و گفت: “ببخشید که دیر اومدم، توی فروشگاه بودم… وای چه بوی سوپِ خوبی میاد.”
حالا که یک نفر به جمع خانوادهی گوسفندها اضافه شده بود، مامان یک بشقاب دیگه روی میز اضافه کرد.
بابا هم یک صندلی آورد و هانا با خوشحالی صندلیش رو کنار کشید تا برای مهمونشون جا باز بشه.
بابا لیوان همه رو پرِ آبمیوه کرد و خیالِ مامان بزرگ از این که وقت غذا خوردن رسیده بود راحت شد.
اما همون لحظه یک گوسفند دیگه وارد خونه شد…