یک روز، تیم و پدربزرگش به ساحل رفته بودن.
تیم در حال ساخت قلعهای از شن بود که ناگهان آهی کشید و گفت: «وای، خیلی گرمه.»
اون تصمیم گرفت که برای خنک شدن به سمت قطب بره.
پس تیم سوار قایقش شد و سفر به قطب شمال رو آغاز کرد.
وقتی قایقرانی میکرد، روز آروم و ساکتی بود.
موجها آروم به یک سمت قایق بادبانی اش برخورد میکردن.
اون از کنار مردمی که داخل قایقهای رنگی درخشان بودن، گذشت و براشون دست تکون داد.