هر روز صبح، چارلی خمیازه میکشید و به بدنش کش و قوس میداد.
دمپایی پرز دارش رو پوشید و بعد کمدش رو زیر و رو میکرد تا یک چیزی برای پوشیدن پیدا کنه.
ولی هیچی اوجا نبود که ازش خوشش بیاد.
هیچ چیزی به جز کیف زنونهی قرمزِ براقی که مامانبزرگش بهش داده بود.
تا الان کیف رو فقط جلوی آیینه امتحان کرده بود.
یک روز صبح چارلی تصمیم گرفت که دیگه بسه!
وسط راهش به طبقه پایین، از کنار باباش که داشت به کرواتش سر و کله میزد رد شد.
باباش گفت: " یک لحظه صبر کن! چرا کیف زنونه روی دوشت گذاشتی؟"
چارلی جواب داد: "چون دلم میخواد…