توی یک شهر کوچیک دو برادر به اسم های تئو و زیک با خانوادشون زندگی میکردن.
یک روز این دو برادر میخواستن با بابا و مامانشون به جایی برن.
قبل از حرکت یکی از دوستاشون چهارتا بادکنک بهشون داد.
از اون چهارتا، زیک سه تا رو برداشت و یک بادکنکِ کوچیکِ سبز که به یک نخ بلندِ نارنجی وصل بود رو به تئو داد.
اون دو برادر با پدر و مادرشون سوار ماشین شدن و حرکت کردن.
توی راه، بادکنکها به اینور و اونور می جنبیدن و این باعث میشد باباشون نتونه به راحتی از آینه پشت ماشین رو ببینه.
وقتی که به مقصد رسیدن، قبل از پیاده شد ن، مامانِ تئو تصمیم گرفت که نخ بادکنک تئو رو به مچ دستش ببنده تا کنترلش راحتتر بشه.
اما تئو گفت نه!