سال ۱۹۴۴، من هفت سالم بود که زندانیهای فرانسوی بعد از جنگ وارد کشور ما شدن.
مامانم بهمون گفته بود که اسیرهای جنگی به اینجا اومدن تا وقتی مردم ما برای حفاظت از کشور میجنگن، توی مزرعه بهمون کمک کنن.
اون به من گفت که ما فقط برای مدت کوتاهی زندانیها رو قرض گرفتیم و بعد از تموم شدن جنگ اونها به خونشون برمیگردن.
به اسیرهای قرضی، خانوادهی فرانسوی میگفتیم.
گابریِل و فِرمِین خیلی مهربون بودن و آلبرتِ خندون هم همیشه خوش رو بود.
من دوست داشتم اونها توی خونه با ما زندگی کنن اما مامان میگفت اینکار ممنوعه.
اون میگفت که باید باهاشون مثل زندانیها رفتار بشه اما به نظر من کار درستی نبود که اسیرها توی اسطبل بخوابن.