در یک شهر کوچیک و زیبا، دختر بچه ای به اسم هانا زندگی میکرد.
دخترک وقتی که گشنش می شد، دوست داشت تا جایی که میتونه غذا بخوره.
یک روز هانا به رستوران آقای دوگال که نزدیک محل زندگیش بود رفت تا مقداری غذا برای نهار سفارش بده.
اون خیلی ریز میزه بود اما برخلاف ظاهر کوچیکش زیاد غذا میخورد.
همینطور که برای خودش شعر میخوند، وارد رستوران شد.
همون لحظه آقای دوگال با دیدن دخترک متوجه شد که اون روز باید کلی از وقتش رو توی آشپزخونه بگذرونه تا سفارشش رو حاضر کنه…