یک روزِ آفتابی در جزیرهی پرندگان، استلا به تنهایی کنارِ صخرهها و نزدیک به یک درختِ بلوط، بازی میکرد.
پرندهی صورتی که به تازگی از مادرش یک حبابساز هدیه گرفته بود، تمامِ اوقاتِ فراغتش رو با این کار سپری میکرد.
پرندهی صورتی که میدید همهی حبابها بدون ترکیدن به آسمون میرن، تصمیم گرفت رکوردِ خودش رو بشکونه و صد حباب بسازه.
پس با فوتهای بلند حبابهای گرد و خوشرنگ، یکی یکی از حباب ساز بیرون اومده و به آسمون میرفتند.
اما درست زمانی که به حبابِ ۹۶ام رسید، صداهای مشکوکی از اونطرفِ بوتهها به گوشش رسید.
استلا که با شنیدنِ صدا، حواسش پرت شد، زنجیرهی حبابهاش شکست و پرنده کوچولو از اینکه نتونست رکوردش رو بشکونه خیلی عصبانی شد.
اون از لابهلای بوتهها رد شد تا بفهمه کی داره سر و صدا میکنه.