هربی در آخرین روزهای تابستون به دنیا اومد،درست وقتی که اولین برگهای پاییزی زرد شدن و روی زمینِ جنگل ریختن.
به محض باز کردن چشمهاش، با ذوق گفت: مامانی!
مادرش با لحن مهربونی گفت: سلام هربی.
هربی توی بغل مادرش خزید، جایی که بیشتر از همه جا بهش احساس امنیت می داد.
خیلی زود، شروع به بازی کرد.
برای خودش تونلهای مخفی می کند و از سراشیبی تپهها قل میخورد.
اون خیلی سریع رشد میکرد.
هرروز که میگذشت، جوجه تیغیِ کوچولو بیشتر و بیشتر شبیه یک جوجه تیغی بالغ میشد.
یکی از این روزا، مادرش خبر هیجان انگیزی رو بهش داد…