اسحاق بهترین پدربزرگ دنیا رو داشت چون براش داستانهایی تعریف میکرد که باعث میشد دیگه به بیماری که باعث ریختن موهای بور و فرش شده بود، فکر نکنه.
داستان مورد علاقهی اسحاق، “نوبا” بود.
چون دربارهی پسر کوچولویی بود که پادشاهِ سرزمین خنده بود. جایی که همه، خنده دار ترین لطیفهها رو میگفتن.
ولی شاه کوچولو، یک دشمن بدجنس به اسم اربابِ سر و صدا داش،. کسی که از موجوداتِ خوشحال بدش میاومد و همیشه آشوب به پا میکرد.
اون مصمم بود تا خنده رو از بین ببره.
اسحاق خیلی درباره ی سرزمین خنده خیال پردازی میکرد؛ مخصوصا وقتی که توی بیمارستان بود.
اون عاشق داستانهای خارق العادهای بود که پدربزرگش براش تعریف میکرد و تمام مدتِ، بدون اینکه بفهمه لبخند می زد.