موش کور عاشق خونهی زیر زمینش بود.
تخت نرمش که روش با برگ پوشونده شده بود، بوی گرمِ زمین و آرامشی که توی تاریکی وجود داشت رو خیلی دوست داشت.
همیشه در حالی که روی زمین لم داده بود، اتفاقهایی که بالا سرش میافتادن رو حس میکرد.
نم نم بارون، وِز وِز حشرات، قدمهای تند و هیجان زده… تمام این صداها بهش کمک میکردن تا بتونه دنیای بیرون رو تصور کنه.
این کار سرگرمیِ همیشگی اون بود و ازش خیلی لذت میبرد.
یک روز، موش کور صدای فریاد و خنده های بلندی رو از بالای سرش شنید.
خونهاش میلرزید و از سقف خاک میریخت.
کنجکاو شده بود که بدونه چه اتفاقی افتاده.
پس تصمیم گرفت که برخلافِ میلش به روی زمین بره و نگاهی بندازه.