وقت گذروندن توی اغذیه فروشیِ مامان و بابا خیلی حوصله سر بره.
کلی از کارگرهای ساختمونی به مغازهی ما میان تا ساندویچ بخرن و برای همین پدر و مادرم وقتی برای من ندارن.
ولی مادربزرگم برام وقت داره.
اما اون فقط آلمانی صحبت میکنه و من این زبان رو بلد نیستم.
مادربزرگ همزمان که لبخند میزد و شونههاش رو بالا انداخته بود، دم در مغازه منتظر من ایستاده بود.
من دست مادربزرگم رو گرفتم و به سمت شنهای براقِ ساحل قدم زدیم.
اونجا ماهیگیرها تور هاشون رو توی دریا مینداختن.