آیا در شعرهای پرینس، هیچ نشانهی واضحی وجود داشت مبنی بر اینکه روحش روحی است که خدایی با امنیت خاطر رویش شرط ببندد؟ نه، واقعاً نه. هیچ دلیل قانعکنندهی واضحی وجود نداشت که به سگی خوشبین باشی که بیشتر وقتش را به سرودن (و به خاطر آوردن) شعر میگذراند، آنهم به زبانی که جز برای تعداد انگشتشمار و رو به کاهشی از سگها برای همه ناشناخته بود. درواقع، زمانی که پرینس آخرین شعرهایش را میسرود، تنها موجود روی زمین بود که میتوانست آنها را بفهمد، چون زبان گروهش به همان سرعتی که به وجود آمده بود از بین رفته بود.
با گذر از میان سپیدهدمِ چشمخاکستری
با زبالههای دیشب در ذهن،
سگ قهوهایرنگ میتازد
از میان دروازههای شیاردار
آنگاه که پرندگان بر فراز جهان میخوانند
دربارهی تکهای فرو افتاده از پنیر،
ششلیکی که خورده بود
و تمامی آن هوس به غذاهایی
که در خانه انتظارش را میکشند
ولی بااینحال، یک چیز بود. بذلهگویی پرینس و شیطنتش، یک عنصر غریب در او بود، یک عمق درخشان. و این چیزی بود که نهایتاً خدای دزدان برگزیده بود تا از آن محافظت کند. روح پرینس، مانند جیوه بود. او همانقدر احتمال داشت در خوشبختی بمیرد که در تیرهروزی.