اسمِ من فیبیه و سالها قبل، آخر هفتهها که مدرسه نمیرفتم، از یک پیرزنِ نابینا به نامِ نانما مراقبت میکردم و اون رو برای قدم زدن از خونه بیرون میبردم.
با اینکه نانما نابینا بود، اما چیزهایی رو میدید که بقیه نمیتونستن.
در یک روز بهاری، همینطور که توی محله قدم میزدیم، از کنار مدرسه رد شدیم.
من سرم رو پایین انداخته بودم و خیلی دلم میخواست نانما سریعتر راه بره تا بچههایی که کنارِ مدرسه بازی میکردن من رو نبینن.
اما یکیشون من رو دید و با صدای بلند بهم گفت، هی نونِ تستِ فرانسوی و بقیه دوستهاش هم شروع به خندیدن کردن.
این لقبی بود که اونها بهم داده بودن و من رو مسخره میکردن.