بهمحض بسته شدن در تاریکی مطلقی همهجا را فرا گرفت و بعد سرعت زیادی را حس کردم و بعد هم یک ضربه و بعد دوباره چیزی شاید شبیه فرود. بهآرامی چشمانم را باز کردم. هنوز به پشت نیسان آبی پدرم تکیه داده بودم، هنوز روبهرویم شالیزار بود. هنوز آفتاب غروب شهریور زیبا بود. از دور صدای خرمنکوبی میآمد، پدر کیسههای شالی را در گوشهای نزدیک نیسان دسته کرده بود، مادرم آن سمتتر ظرفهای مربوط به غذای کارگران خرمنکوبی را در سبد قرمز میگذاشت. یک لحظه بلند شدم و با خودم فکر کردم شاید همهچیز خواب بوده باشد اما درحین بلند شدن چیزی از روی پایم به زمین افتاد. نگاه کردم و در کمال تعجب دیدم کولهای است که از سال ۱۵۰۰ با خودم آوردهام. پس همهچیز واقعیت داشت، پس مأموریت پروژۀ ۲۱ واقعی بود...