میان خواب و بیدار صداهای گنگی میشنود. چشمهایش را باز میکند. نوری که از زیر در اتاقخواب به داخل تابیده چشمش را میزند. روی تخت دونفره میغلتد و پشت به در میکند. به صورت معصوم برادرش که آرام کنارش خوابیده، نگاه میکند. آرام طوری که بیدارش نکند، روی تخت نیمخیز میشود و پتو را تا گردن پسر کوچک، بالا میکشد. قلبش از عشق به این حجم کوچک معصوم، لبریز میشود. ناگهان بغض میدود در گلویش. یاد روزهای گذشته میافتد که در نبود مادر، اردلان چقدر بهانه میگرفت. از تصور اینکه از حالا به بعد زندگی باید با بهانههای اردلان گاهی برای مادر و گاهی برای پدر، سپری شود، اشک از گوشهی چشمش میچکد.
روی تخت مینشیند و به عقب تکیه میدهد. از سالن خانهی بهار صدای پچپچ ملایم مادر و خالهبهار میآید. گاهی صدای یکیشان اوج میگیرد که با نهیب "هیس" یکی از آنها آرام میشود!
خیسی اشک را با گوشهی پیراهن نخی از گونهاش پاک میکند و با خودش فکر میکند کاش بهار مادر او بود!...