بادِ تند، جو رو مثل یک برگِ خشک جابجا میکرد.
سرمای طاقت فرسا، گرمای انگشتهای دست و پاش رو ازشون گرفته و باعث شده بود که بیحس بشن.
دخترک به هرجایی که میرفت، نمیتونست از دستِ صدای ترسناک باد که از لابه لای درختهای تنومندِ جنگل، زوزه کشان به بیرون میاومد، فرار کنه.
با اینکه کریسمس فرا رسیده بود، اما همچنان خبری از برف نبود.
شاید این موضوع باعث میشد جو کمی خوشحالتر بشه، اما اون مسیر، بدون برف خیلی سردتر از قبل به نظر میاومد.
جو به همراه مادر و برادرِ یک سالهاش کریستوفر، تصمیم گرفته بودن از دستِ رئیسِ بدجنسی که سالها بهشون زور میگفت فرار کنن.
اما شرایط خیلی سختتر از چیزی که تصورش رو میکردن شده بود.