فان بِرون از زندگی روستایی خوشش نمیومد.
اون از کثیفی، بویِ مزرعه، زمینهای صاف و خیابونهای خاکی بیزار بود.
خانوادهی فان تو یک خونهی قدیمی، آخرِ جادهی خاکی زندگی میکردن.
اون غروبِ بیشتر روزها از پنجرهی اتاقش به بیرون خیره میشد و غروب خورشید رو تماشا میکرد که از انتهای علفزار پایین میرفت و صدای گاوها رو از دور می شنید.
فان همه چیز رو در مورد زندگی شهری میدونست.
اینها رو از فیلمها یاد گرفته بود.
فان هر جمعه به شهر میرفت و بلیط سینما میخرید.
بیشتر وقتها، لَری کوچولو رو هم با خودش میبرد.