فرانکلین لاکپشته میتونست دو تا دو تا بشمره و بند کفشهاش رو ببنده.
اون به خواهر کوچیکترش هریِت کمک میکرد تا زیپها رو بالا بکشه و دکمهها رو ببنده.
به خواهرش یاد داد که چطوری قایم باشک و چام چام بازی کنه. براش قصه تعریف میکرد و آواز میخوند.
فرانکلین عاشقِ خواهر کوچولوش بود و از اینکه یه برادر بزرگتر باشه لذت میبرد … البته بیشتر اوقات.
یک روز فرانکلین، هریت رو برای بازی به بیرون برد.
روی تاب اون رو هول داد و وقتی که از سرسره پایین اومد، دستش رو گرفت.
اما چالهی گِلیِ پایینِ سرسره رو ندید.