چند روزی از اون ماجرا گذشت امروز همراه علی میرفتیم سر ساختمون در طول مسیر هر دو سکوت کرده بودیم وقتی رسیدیم خواستم پیاده شم علی اجازه نداد گفت بمون الان میام بعد از کلی معطلی دیدم داره میاد داشت از پلهها میومد پایین یکی از کارگرا صداش کرد برگشت سمت کارگر همون لحظه آجر از بالا پرت شد پایین صدای داد کارگرا باعث شد تعادلشو از دست بده و همین باعث شد بیفته پایین اصلا نفهمیدم چطور از ماشین پیاده شدم و خودمو بهش رسوندم بیهوش افتاده بود روی زمین با اینکه فقط چند تا پله با زمین فاصله داشت ولی بیهوش شد به قدری ترسیدم که نمیدونستم باید چیکار کنم به کمک یکی از کارگرا بردیمش بیمارستان دکتر گفت خدا رو شکر ضربهای به سرش وارد نشده حالش خوبه ولی محض احتیاط بهتره یه شب بستری بمونه پرستاری که همراه دکتر بود برگهای داد دستم گفت: این داروها رو برای همسرتون تهیه کنید اگر در حالت عادی بودم میگفتم من همسرش نیستم اما اون لحظه قط دلم میخواست علی رو ببینم مطمئن شم حالش خوبه با حال خرابی که داشتم راه افتادم سمت داروخانه یه آقایی صدام کرد برگشتم...