سوسن صبح پنجشنبه هفتم بهمن، به تهران رسید...
با نگین از فرودگاه مستقیم به بیمارستان آمد... با جسیکا و لادن سلام و احوالپرسی کرد و آنها را بوسید... دسته گلی را که برایم آورده بود روی سینهام گذاشت و مدتی نگاهم کرد... چهرهای نیمهخندان اما بغضآلود داشت... دستمرا گرفت و بوسید و روی گونهاش گذاشت...! هالهای از اشک چشکانشرا گرفت و گفت:
- زندگی خودم و مامانم روُ بهتو مدیونم...! وقتی نگین تلفن کرد و گفت، حس کردم دیگه نباید از چیزی فرار کنم، پنهونکاری و تغییر قیافه تموم شد...!
- خوشحالم که تونستم راحتت کنم...! مطمئن باش که یه ذره متأسف نیستم...! حتی اگه اعدام بشم...!
- میدونم فدای وجودت...! میدونم...! من دیگه باید برم...!
- هنوز نرسیده...؟!
- وقت نداریم...! برمیگردم فرودگاه و ساعت یک میرم اصفهان... از اونجا میرم پیش مامانم و همه چی روُ براش تعریف میکنم...! وقتی بفهمه، شکایتش روُ پس میگیره...! شنبه صبح شیرازم و میرم سراغ گلاره... زن دهکردی...! ده برابر پول خون اون روُ بهش میدم...! خونه و ماشین شیرازم روُ بهش میبخشم...! گلاره خیلی زن خوبیه، نگین گفت که عموحسین و خاله استشهاد پر کردن...! فتوکپی اون روُ گرفتم...!
- بذار خستگیت در بره...
- نه...! وقت تنگه...! شاهرخ هم فرداشب شیرازه...! اون میخواد بره مرکز زرهی...! من هم همراهش میرم...! باید با دست پر برگردیم...! همه روُ راه میندازیم...!
بهسمت نگین برگشت...
- نگین...؟! بریم...؟!
حرکت نکرده از هر دو خواستم تا گوششان را به دهانم بچسبانند...