یه مرد خوشریخت و خوش بر و بالایی اومد، من روُ بغل زد و ماچ کرد، ریش قشنگ و نرمی داشت. اونهم خیلی خوشبو بود، یه چیزایی دمِ گوشم گفت؛ همش فراموشم شده...! فقط همین یه خوردَهش یادم مونده:
- شازده...! خروسخون اومدی، پس اسمت میشه بامداد...! ایشالا کبکت خروسخون بشه...! تا بزرگ شی بهت میگیم؛ بامدادک...! با این جونورهای ینگه، که باهات اومدن توی یه توبره بودین...! بخواینخوای نداره، خداداده...! اگه جلوشون وا بدی دخلت اومده...!
توی چشمام نیگاه کرد و دوباره گفتش:
- اسم اولی هست ریزریزک، بلا و زبل، بازیگوش و شوخ و شنگ...! به دومی میگن گندهبک، آروم و آقا و باشعور، کمحرفه چون بیشتر فکر میکنه، معلممسلکه، خلاصه آدم حسابیه...! اما سومی؛ هفتخط و پدرسوخته و نامرده، هفتادتا اسم داره، من بهش میگم دوزدوزک، اهل دوز و کلکه...! عین زنبور وزوز میکنه...! بیحرف و ساکت یه گوشه نشسته تا وقت نیش زدنش برسه...! وزوزش امونت روُ میبره...! اگه افسارت روُ بگیره، میشی یه نامردِ بدکاره...! وضعت توپ میشه و نونت توی روغنه، اما دیگه آدم نیستی...! فوق فوقش میشی یه آدمک...! خلاصه از من گفتن بود...! دیگه خود دانی...!
خانوم خوشگله براش چشم نازک کرد...
- یوسف...! اینا چیه بهش میگی...؟!
- باید بگم پوریجون...! الان نگم پس کی بگم...؟!