شب خوابش نمی برد.
اون منتظر بود تا بازی مورد علاقهاش رو با خواهر بزرگترش، روز، شروع کنه.
روز گفت: یکم صبر داشته باش، هنوز تاریک نشده. تا وقتی غروب نشده نباید دنبال من بگردی.
شب تا ده شمرد، بعد ماه رو میندازه تو آسمون و پتوی سیاهش رو روی آسمون میکشه و همه جا تاریک میشه.
ستارههای دنبالهدارش رو برمیداره و کیسهی ستارههاشو پُر میکنه.
سفینهی شب با صدای “بووومممم” از رو زمین بلند میشه و با سرعت “وییییژژژژ “حرکت میکنه.