برایم مهم نبود بقیه همکارانم دربارهی کارم چه نظری خواهند داشت. تمام قوانین طلایی را فراموش کرده بودم. برایم مهم نبود بعد از نشستن روی آن صندلی مدیر رستوران برایم چه تصمیمی خواهد گرفت. نمیدانستم بعد از آنکه روی آن صندلی نشستم چه خواهم گفت به کسی که همهی این سالها دلتنگش بودم. میخواستم به اندازهی همهی این سالها خیره در چشمانش صدایش را بشنوم. میخواستم به اندازهی همهی این سالها عطر تنش را در ریههایم حبس کنم. میخواستم به اندازهی همهی این سالها همان کاری را بکنم که خواستهی دلم بود. میخواستم برای یک بار هم که شده به سرنوشت بگویم گاهی هم میشود تسلیم او نبود…