اسم من لاوانه و پانزده سال دارم.
وقتی یه بچۀ کوچیک نقاشی میکشه همۀ صفحه، یه صورت بزرگ میشه که دو تا دستِ عصامانند بهش چسبیده.
این، همۀ زندگی اونه.
اما بعداً که آدم، بزرگ و بزرگتر میشه
زندگی براش یک آش شلهقلمکار میشه؛
افکار جدید، احساسات ناراحتکننده، نقشههای بزرگ، تردیدای هراسانگیز، امیدواریا و ناامید شدنا، همه و همه بارها بهش هجوم میآرن.
تعجبی نداره که دیگه نقاشی کوچولویی رو که اون سالها با مدادشمعی کشیدم، نمیشناسم.
ظاهراً مال منه، و مال منم هست...
اما... مال من نیست.