یک روز صبح سر میز صبحانه در حالی که داشتم نوشتههای روی پاکت آبمیوه رو میخوندم، شلوار پدرم خیس و نارنجی شد!
همچین از جاش بلند شد که انگار آبمیوه داغ بود، اما من مطمئنم که اینطور نبود.
پدر به من زل زد…
من دویدم و پشت زانوی مادرم پنهان شدم.
همه میگن که من همیشه بقیه رو اذیت میکنم، اما خودم همچین فکری نمیکنم.
چون فقط ۳ سالمه…