خورشید پس از هشت سال از فرار شوهرش مبتلا به بیماری صرع است. روشنک دختر او که با شنا در رودخانه تفریح میکند و مردم روستا به او تهمت میزنند. خشتون هشت سال خود را در سیاهچالی مخوف در یک دژ باستانی کار میکند و در جستجوی اکسیر اعظم (طلا) حبس کردهاست. او استاد خود را کشته است و برای کامل کردن اکسیر طلا به سه قطره خون از آخرین قطرههای خون دختری باکره نیاز دارد. او برای اینکار دختری را که هر روز در رودخانه روبهروی دخمهاش شنا میکند برمیگزیند و مادرش را راضی میکند تا دختر را در دخمه به او بسپارد. خشتون پس از بستن دستها و پاهای دختر و بریدن گلویش ماهگرفتگی روی پیشاپیش را میبیند و متوجه موضوع ترسناکی میشود. این داستان بسیار تلخ و وهمانگیز است.