پیرمرد خمیده، بر آب کفآلود پارو کوفت و از میان دو موج غولآسا، عبور کرد. آخرین نیزهای که داشت بر دهان کوسهای نشست و دُم نیزه بر دریای جوشان خط سرخی کشید. پیرمرد با خود گفت:«نه اینجا جای مردن نیست، پیشتر باید رفت.»خیس و رنگمرده با دستهایی که پارو را دیگر نمیچسبید، فکر کرد:«جای ماندن نیز...»هر چه به ساحل نزدیکتر میشد خیز موجها بیشتر میشد و بلندتر. اندیشه کرد:«افسانه باطل است. شاخ گاو دیری است شکسته، و ماهی طنابپیچ را، پیش از آنکه ما تکهتکه کنیم، کوسههای گشنهی دریا، خوردهاند. تنها چیزی که باقی میگذارند، خط چربی است بر آب که بوی خون و دریا میدهد و...»نگاه کرد به گلهی کوسهها که قایق و ماهی را احاطه کرده بودند، و دنبالهی فکر به زبانش آمد:«... و استخوانهای پاک... اسکلت ماهی...»
زنها و مردهایی که زیر آفتابِ کجِ عصر، در انتظار گوشت سفید ماهی نشسته بودند فکر کردند:«پیش از غروب، صیاد پیر، با شترماهی، که از قایق او بزرگتر است خواهد رسید... و قبل از آنکه شب دریا، ذرهذره فرود آید، گشنههای دهکدهی صیادی، از گوشت سفید شترماهی دریای سرد، تکهای به خانه میبرند.»منتظران، شمع خاموشبهدست، بر شن نرم ساحل، نامِ دائو را درشت نوشته بودند. باد تند کرده بود و آب کفکرده، کرمها و خرچنگهای ریز سرخ را تا تپهماهور شنی ساحل، بالا آورده بود. پیرمردهایی که سالها بود به دریا نرفته بودند با چشمهای غبارگرفته، خیره بر دیوار آب که لحظهبهلحظه بالاتر میرفت، در سایهی آفتاب بریدهی دریاکنار، تنباکوی ارزان دود میکردند و دائو، خدای صیادان، را با صدای بلند قسم میدادند که رفیق پیرشان را زنده پس بدهد...