مرد، سراپای آقایی را که کلاه شاپوی قدیمی بر سر داشت، برانداز کرد. بعد رو به سمت دیگر راهرو راه افتاد، درحالیکه سیگار دیگری را روشن میکرد. آقایی که کلاه شاپوی قدیمی بر سر داشت از اینکه بخواهد سؤالش را تکرار کند، احساس بدی پیدا کرد. بیرون از پنجره، خیابان تنها بود و او دنبال کسی میگشت تا او را با کسی که میبایست جواب احضاریه را بدهد آشنا کند. راهرو در ازدحام آدمهایی که با پُکهای عمیقی که به سیگار میزدند و تندتند مسیر نسبتاً طولانی راهرو را طی میکردند، گم شده بود. آقایی که کلاه شاپوی قدیمی بر سر داشت، پنجههای لِچره از عرق خود را با شلوار و یک بار با دیوار، نمگیری کرد. دید که هر کس با خودش حرف میزند. کلنجار میرود. عصبانی میشود. چیزی را انکار میکند و درنهایت با قیافه ملتمسانهای از کسی که او نمیدید، تمنا میکرد.
آقایی که کلاه شاپوی قدیمی بر سر داشت، نخواست از کسی چیزی بپرسد. فکر کرد بهتر است مثل بقیه، طول راهرو را قدم بزند. هیچوقت سیگاری نبود، ولی وقتی دستش را در جیب کرد با پاکت سیگار و فندکی برخورد که آن را بهخاطر نمیآورد.
میل به سیگار آنقدر زیاد بود که او پیش از راه افتادن، سیگاری روشن کرد و اصلاً فکر نکرد که پاکت سیگار و فندک در جیبش چه میکند. پُک عمیقی زد و به طرف انتهای راهرو راه افتاد. سعی کرد از تنه آدمهایی که بیتوجه زده میشد، دور بماند. انتهای راهرو را دور زد و برگشت نزدیک در چهارم. مردی از اتاق بیرون آمد و او فرصت پیدا کرد تا خودش را به او برساند...