از این اتوبوس بزرگی که مثل یه قایق، بین طوفانای دریایی، بالا و پایین میره و به اینور و اونور خم و راست میشه، خوشم نمیآد. بلوز یوما رو میکشم و میپرسم کِی این اتوبوس به میگوک میرسه؟
آپا میگه این اتوبوس نیست. هواپیماست. بگیر بخواب و مادرتو اذیت نکن. وقتی بِرسیم صدات میکنم.
با روبان لباس جدیدم که مخصوص عزیمتِ به میگوکه بازی میکنم تا مجبور نباشم توی چشمای آپا نگاه کنم. ممکنه عصبانی بشه. دست میکشم روی دامن لباسم که روی زانوهامو پوشونده و حس میکنم نرمتر از پوست خرگوش خونگیه. به رنگ آسمون غروبه درست پیش از اینکه خورشید بره پایین. اون موقعی که ساعتای سکوت و آرامش هالمونیه. ساعتای قدمزدن و صحبت کردن در مورد گذشتهها. هالمونی میگفت هر وقت این لباسو بپوشی، یاد من میافتی. قدمزدنامونو به خاطر میآری.
به لباسم دست میکشم و فکر میکنم ایکاش مال هالمونی بود. فکر اینکه الان هالمونی توی خونهمون که شکل مّرغای کرچیه که روی تخم نشستهن، تنهای تنهاست، باعث میشه دلم بخواد بلندتر از خواهر کوچولوی جومی که هنوز یه نوزاده و مو نداره، جیغ بزنم و فریاد بکشم.
هالمونی گفته، میگوک فقط جای جووناست که میخوان تازه زندگیاشونو شروع کنن. نه پیرا که استخوونای درب و داغونی مثل ماهیای خشکشده دارن.
من نمیفهمم چرا میگوک فقط برای من و آپا و یوماست؟ خدا گفته همه میتونن به بهشت برن. اگه هالمونی نمیتونه بیاد میگوک، پس منم نمیخوام برم اونجا. میخوام توی خونه پیشش بمونم.
اتوبوس یه پرش بزرگ میکنه. کانگ! خدا عصبانی شد بهش گفتم دروغگو.