با تموم شدنِ امتحانات و شروع تابستون، آقا و خانوم کوپِر به همراه بچههاشون آنا، تام و گوردون، مثلِ همیشه از شهر شلوغ و پر سروصدا دور شدن و به دهکدهی بچگیشون رفتن تا تعطیلات رو در کنارِ پدربزرگِ کشاورزشون سپری کنن.
بچه ها عاشقِ این وقتِ سال بودن، چون بدون هیچ دغدغهای هر روز یا به پدربزرگ کمک میکردن و یا با هم بازی میکردن.
اما بچهها نمیدونستن که تابستونِ اون سال با سالهای قبل فرق میکرد.
چون قرار بود پدربزرگ یک مسئولیت بهشون بسپاره تا ببینه چطور از عهدهاش برمیان.
پس در یکی از روزها، چیزهای موردِ نیاز برای اون کار رو توی ماشینش گذاشت و به کلبهی آقا و خانوم کوپر رفت تا خبر مهم رو به نوههاش بگه.
خانوم کوپر که مشغول تمیز کردن آشپزخونه بود، از پنجره پدربزرگ رو دید که با ماشین به طرفِ کلبه در حرکته.