خودم دیدم. توی آن ظلمات صدای دمپاییام هم بود که من نترسم. کشیده میشد روی زمین خاکی خاک خورده. صدای جیر جیرک هم بود. صدا کردنش را میشمردم. همینطور داشتم میرفتم و ترس هم با من بود، بیشتر از دمپایی و جیرجیرک. سرش را کرده بود توی تاریکی شب و ول نمیکرد. تمام افسانهی جن نخلهای شمال ده میآمد توی ذهنم و هی مرا میبردند لب گور و بر میگرداندند. هنوز به نخل اول نرسیده بودم که صدای قلیان پیچید توی نخلستان. صدا از بلندی ِ نخل میآمد. جن دل و جرات داری بود. فردا آمدند مرا بردند خانه. خاکی و گلی افتاده بودم توی جادهی خاکی. زن عمو اینها را گفت و من دست علی را گرفتم و با تمام ترس دستم را فشرد. علی گفت من دیگر روز هم به آن طرفها نمیروم. بگویند یک توپ میکاسای اصل هم میدهیم من نمیآیم. شبش علی خواب جن دیده بود و خاک تو سری کرده بود. دلم میخواست قلیان کشیدن جن معتاد را ببینم. چرا آن جن قلیان میکشد؟ تنباکو را از کجا میآورد؟ یک بشکن میزند و قلیان جلویش آماده میشود. شاید جنها هم قلیان و تنباکو فروشی دارند و یک جن دیگر هم زغال باب میفروشد. جنها هم غمگین میشوند؟ مادر بزرگ تو چرا قلیان میکشی؟ غم دارم مادر، غم. دلم برای جنها سوخت. حتماً یکی از جنها هم خوب شروه میخواند. فرداهای آن روز یک بار دلم خواست بروم پیش جن و بگویم چرا ناراحتی؟ اشکال ندارد. تمام آدمها هم اینطور هستند. دلت میخواست آدم بودی؟ آنوقت باید پول تنباکو میدادی الان یک بشکن کارت را راه میاندازد. مادر بزرگ گفت جنها هم مادر دارند، وقتی آب جوش میریزی بگو بسم الله تا جن فاصله بگیرد...