به چشم آن دو که در تاریکروشن خورشیدی که آرامآرام پشت کوهها فرو میرفت، آنها صفی بودند کنار هم ایستاده، بیصدا. با اندامهای بلندبالا و عضلههای برجستهی ورزیده...
آن دو ایستادند. اسبهاشان پا به زمین کوفتند و سر در خورجینِ علیق فرو کردند. یکیشان کوتاه بود و خِپله و آن دیگر بهعکس دراز و استخوانی. خپله مِنمِنکنان گفت «یعنی اینها کیاند که مثل غولها در سایهسار غروب ایستادهاند و دم نمیزنند؟» چند قدم که پیشتر رفتند، پرندههای سیاه را دیدند که به پرواز درآمدند. زاغچهی نوکسفید بودند که لختی بر کلاهِ گِرد مردانِ صف نشستند و باقی در خطی چرخیدن آغاز کردند. یکی از تازهواردها گفت «یعنی اینها کیستند و منتظر چی؟» با قدمهای آهسته و محتاط پیشتر رفتند. قیافهها، کلاهها، موی فردار بیرونریخته، ریش مُجعد و مخصوصاً چشمهای درشت و تیغهای آویخته به کمر، در چشم آن دو، هولانگیز بود. سکویی را که مردان بر آن ایستاده بودند دور زدند، اما آنها همچنان بیحرکت همان جا ماندند و در هیچیک جنبشی نبود نه درهم میشدند، نه گردن خم میکردند و نه به تازهواردها مینگریستند. مرد خِپله با حیرت خیره مانده بود...