خبر کمتر از یک ساعت میرسد. به کل این محلهی پُر از کلانتر و داروغه و محتسب. مادر هرازچندی گزارش میداد؛ از قتل، دزدی و بیناموسی و معتاد شدن و مرگ و میر در محل و سپس حومه و کمکم دامنهی اخبار به کشورهای عموماً بهنام خارج میرسید. اینجای اخبار پدر صدا میزد برایش لگن بگذارد یا آفتابه ببرد. تازگی، یعنی از موقعی که خبر زیر ماشین رفتن ــ یا خوابیدن ــ یکی از همسایهها به اسم مشاسداله را شنیده که تا مدتها خبر روز بود، توی حیاط نمیرود، سهل است، فلج هم شده. یعنی خودش میگوید: «پاهام تکون نمیخوره. معطلم!»
البته یقین دارم که این هم بازی تازهاش است. حتا همین حالا هم میبینم دارد با پاهایش جفتک میاندازد تا پتو را روی خودش مرتب کند؛ اما برای قهرمان فرقی نمیکند، مادرم را میگویم. با کمال میل برایش لگن میگذارد. شرط میبندم زورش میرسید او را سرپا میگرفت. کجا مانده؟ البته دیر نکرده است. خبری هم نیامده. هر روز غروب میرود و ساعت نُه اینطورها برمیگردد، چون فکر میکند دیروقت خوب نیست، شاید شب جنازهی آدم روی زمین بماند. گناه دارد. به خیالش من نمیدانم. من هم دقیقاً پنج روز ــ یعنی پنج شب ــ است خودم را زدهام به آن راه. داد برایش آدرس بنویسم. وقتی حتا تأکید کرد حتماً بنویسم «مشهدی ایراندخت جورکیاسری»، نپرسیدم چرا.
خودش اما گفت: «آدمه دورت بگردم، یکدفعه تو خیابان افتادم طوری شد. بهدرد میخوره.»
بیخود منتظر بود بگویم دور از جان. خودش هم میدانست. باد افتاده است توی پرچم سیاه پشتبام مشاسداله. سر کوچه خانه دارند. از اینجا پیداست. کوچه برعکس همیشه خالی است.