بکا در روز تولد پنج سالگیش، وارد مطب دکتر شد.
در اتاق انتظار، یک کاغذ برداشت و شروع به نقاشی کشیدن کرد.
تعدادی مثلث، دایره، مربع، چندتا گل لاله که شبیه قلب بودن و یک کرم پیچ پیچی کشید.
بعد حروف اسمش رو تک به تک نوشت: ب – ک – ا، بعد حروف اسم سگش رو نوشت: ف – ی – گ – ا – ر – و درآخر از یک تا هفتاد و هفت شمرد.
زمانیکه دکتر درحال آمپول زدن بود، اصلا گریه نکرد و فقط سه یا چهار تا قطره اشک از چشمش ریخت.
تا اینکه جلوی تابلوی بینایی سنجی ایستاد و متوجه شد که چشم چپش به جای حروف، دایرههای مبهم میبینه.
دکتر بهش گفت که باید عینک بزنه تا بهتر ببینه، و روی چشم راستش رو با یک پد برچسبی بپوشونه تا دید چشم چپش دوباره قوی بشه.